خاطره 5 تا 6ماهگی
پسر قشنگم دیگه سینه خیز میرفتی جلو ...هر روز کارهای جدید میکردی ... با پاهات بازی میکردی وشست پاتو میخوردی ... صبحها که از خواب پا میشدی شروع میکردی با خودت حرف زدن و با بالشتت بازی میکردی ... پتوتو میکشیدی روسرت وتند تند دست وپا میزدی ... تو این ماه وقتی می خوابوندمت خودت برمیگشتی رو پهلو وتاصبح همینطور می خوابیدی ...الانم همینطوری ...حتی دوست داشتی شیشه آبت رو همینطوری بخوری از4ماهگیت یه کم طعم غذاهارو بهت می چشوندم...بعضی وقتها هم یه استخون مرغ یا قلم میدادم دستت...خیلی دوست داشتی هنوزم بعضی وقتها متعجبانه نگاه به دوربین میکردی ... ومثل همیشه چه معصومانه میخوابیدی روزهای آخر 5ماهگیت بود که بردمت خونه خاله...
نویسنده :
مامان سمیه
23:57