آرینآرین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

"هدیه ای از بهشت"

خاطره 5 تا 6ماهگی

پسر قشنگم دیگه سینه خیز میرفتی جلو ...هر روز کارهای جدید میکردی ... با پاهات بازی میکردی وشست پاتو میخوردی ... صبحها که از خواب پا میشدی شروع میکردی با خودت حرف زدن و با بالشتت بازی میکردی ... پتوتو میکشیدی روسرت وتند تند دست وپا میزدی ... تو این ماه وقتی می خوابوندمت خودت برمیگشتی رو پهلو وتاصبح همینطور می خوابیدی ...الانم همینطوری ...حتی دوست داشتی شیشه آبت رو همینطوری بخوری از4ماهگیت یه کم طعم غذاهارو بهت می چشوندم...بعضی وقتها هم یه استخون مرغ یا قلم میدادم دستت...خیلی دوست داشتی هنوزم بعضی وقتها متعجبانه نگاه به دوربین میکردی ... ومثل همیشه چه معصومانه میخوابیدی روزهای آخر 5ماهگیت بود که بردمت خونه خاله...
30 مرداد 1392

خاطره 4 تا5 ماهگی

٥خرداد 4ماهت تمام شدو وارد 5ماهگی شدی ...میخواستیم اولین مسافرت طولانیمونو با هم بریم ... قرار بود بریم گلپایگان ... مادربزرگ من از مکه میومدن و مامیرفتیم استقبال ... میترسیدم تو ماشین بدآرومی کنی ... تازه قبلشم باید واکسنتو میزدیم ...8خرداد واکسن زدی... این دفعه تب کردی و اذیت شدی عزیزم ...وزنت به 7کیلو و600گرم رسیده بود وقدت 63cm 10خردا راه افتادیم سمت گلپایگان .... مامان جون و بابا جون و زن دایی ودخترداییهاتم همرامون بودن ... دو ماشین بودیم ....تو راه خیلی خوش گذشت... چقدر هوا خوب وخنک بود وهمه جا سبزو قشنگ اینجا129 روزته عزیزدلم یه روز صبح رفتیم خوانسار ... سرچشمه که یه جای خنک وقشنگ بود...من و تو و بابا گلپایگان که...
30 مرداد 1392

خاطرات2 تا 3ماهگی

نیمه عید نوروز وارد 3 ماهگی شدی ... 11فروردین رفتیم شیراز ...روز سیزده بدر هم دسته جمعی رفتیم پارک ...خوش گذشت قرار بود تا شیراز بودیم ختنه بشی عزیزم... روز14فروردین بعدازظهربردیمت پیش دکتر ... 67 روزت بود ...من بالای سرت بودم وباهات حرف میزدم ویه شیشه آب قندم بهت میدادم تا آروم باشی ... خدا رو شکر زیاد گریه نکردی وزیر دست دکتر آروم بودی ... وقتی آوردیمت خونه با مسکن آروم نگهت میداشتیم ولی خب دست وپا میزدی دردت میومد ... یه هفته ای شیراز موندیم وبعدش با مامان جون وبابا جون ودایی سعیدوخونوادش همه با هم برگشتیم خونمون ... وسایل سیسمونیتم با خودمون آوردیم وتازه اتاقتوآماده کردم برات عزیزم. کاردستیهای دیوار اتاقتم ...
30 مرداد 1392

خاطرات 1تا 2 ماهگی

بالاخره بعدیکماه که خونه باباجون مونده بودیم برگشتیم خونه خودمون ... مامان جون طاهره هم باهامون اومد تا پیشمون بمونه چند روزی ...همش با خودم میگفتم وقتی مامان جونت برگرده شیراز من تنهایی چه جوری نگهت دارم ... چه جور حمامت کنم ....اگه گریه کنی نفهمم چته چیکار کنم وکلی از این فکرا میومد تو ذهنم .. وقتی 40روزت شد خودم برای اولین بار حمامت کردم ... با ترس ولرز... دیگه یه کوچولو تپل تر شده بودی و راحت تر میشد بغلت کرد...دیگه برامون لبخند میزدی عزیزم یه چال کوچولو هم موقع خنده تو لپت میفته ... کمتر از یکماه به عیدنوروز مونده بود... و قرار بود اسباب کشی کنیم به خونه جدید ... به این خاطر تخت وکمد ووسایل بزرگ سیسمونیتو گذاشته بودم شیر...
30 مرداد 1392

خاظرات 3 تا 4ماهگی

وارد 4 ماهگی که شدی کنترل دستات خیلی خوب شده بود وبا اسباب بازیهات بهتر بازی میکردی ... حتی شیشه شیرتم خودت دست میگرفتی و میخوردی ... فدااااااااااای تو هر وقت میخواستم ازت عکس بگیرم با تعجب نگاه میکردی .چشمات گرد میشد به کریرت خیلی عادت داشتی برای خواب ولی جدیدا پاهاتو مینداختی داخل دسته هاش برای گریه هات بردیمت دکتر تا خیالمون راحت باشه ... دکتر گفت به خاطر تحریک شدن لثه هاته وکمی هم نفخ ... اما مامان جونت میگفتش که به قول قدیمیها باید 4 ماه و15 روزو رد کنی و بعدآروم میشی ...         ...
30 مرداد 1392

خاطره تولد آرین تا 1ماهگیش

پسر قشنگم روز91/11/8 ساعت 8:20 صبح توی بیمارستان کوثر شیراز به دنیا اومدی..... دکترتاریخ تقریبی زایمانو 14 بهمن گفته بود. از نیمه های ماه هشت اومدم شیراز و موندم خونه باباجون مرتضی.بابا محسن زود به زود میومد وبهم سر میزد .هفته 39هم تمام شده بود و ما بیشتر منتظر به دنیا اومدنت بودیم.یکشنبه ساعت 2 نیمه شب دردم شروع شد اما چند ساعتی صبر کردم وساعت 5 صبح رفتم بیمارستان ...متاسفانه بابامحسن شیراز نبودکه اون لحظات کنارم باشه اما خوشبختانه  مامان جونت کنارم بود ...به دکترم زنگ زدن که بیاد... تا 7 صبح دردام قابل تحمل بود اما بعدش خیلی شدید شد وواقعا تحملش سخت بود و شوق به دنیا اومدن تو تحملشونو برام آسون تر میکرد وهمش اسم خدا رو میاوردم که...
29 مرداد 1392
1